سه حدیث در این بخش بعرض میرسد :
1- سلمان فارسی اعلی الله درجة نقل نموده : چون شب شد حضرت امير حضرت صدّيقه كبرى را بر مركبى سوار نموده و همراه حسن و حسين به خانه هاى اهل بدر از مهاجر و انصار رفته و ضمن يادآورى حقّ خود در خلافت؛ ايشان را به يارى خود خواند، ولى تنها چهل و چهار نفر جواب مثبت دادند، و به آنان دستور داد كه صبح زود در حالى كه سلاح بر كمر بسته و سرهاشان را تراشيدهاند تا دم مرگ با او بيعت كنند، ولى جز چهار نفر بر سر قرار نيامدند. به سلمان گفتم: آن چهار نفر كه بودند؟ گفت: من و أبو ذرّ و مقداد و زبير بن عوّام . ولى حضرت امير علیه السلام نا اميد نشده و شب دوم نيز آنان را به خدا قسم داد، و باز آن قوم صبح فردا قرار گذاشتند، ولى هيچ كدام جز ما وفا نكرد ، و به همين ترتيب در شب سوم و صبح سوم!! چون آن حضرت غدر و بىوفايى آن قوم را ديد، در خانه نشسته و سرگرم جمع قرآن شد، و از خانه اش بيرون نيامد تا همه قرآن را جمع نمود، و آن را بر اساس نزول و ناسخ و منسوخ مرتّب نمود، در اين حال أبو بكر دنبال او فرستاد كه از منزل خارج شده و بيعت كن، و آن حضرت فرمود: من مشغول جمع قرآن مىباشم و با خود عهد كردهام تا پايان جمع آورى قرآن جز براى نماز سرگرم هيچ كارى نشوم. بارى آن حضرت تمام قرآن را در پارچه اى جمع نموده ممهور نمود. سپس سمت مسجد رفته و به جمع حاضر و أبو بكر با صدايى بلند فرمود: اى مردم، من از زمان ارتحال رسول خدا صلی الله علیه و آله پيوسته سرگرم دفن و كفن او، سپس مشغول جمع قرآن بودم تا اينكه تمام آن را در اين پارچه گرد آوردم، و اين را بدانيد كه همه آنچه خداوند بر رسولش صلی الله علیه و آله نازل فرمود در اين قرآن جمع نمودم، و تمام آيات آن را رسول خدا بر من قرائت نموده و تأويلش را بمن آموخته است.
گفتند: ما به آن هيچ نيازى نداريم، و نظير آن نزد ما موجود است. سپس امیر عالم ولىّ خدا علیه السلام به خانه خود مراجعت نموده و اين آيه را تلاوت مىكرد: فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا فَبِئْسَ ما يَشْتَرُونَ (187 سوره عمران : و [ياد كن] هنگامى را كه خداوند از كسانى كه به آنان كتاب داده شده، پيمان گرفت كه حتماً بايد آن را [به وضوح] براى مردم بيان نماييد و كتمانش مكنيد. پس، آن [عهد] را پشت سر خود انداختند و در برابر آن، بهايى ناچيز به دست آوردند، و چه بد معاملهاى كردند.) !! خلاصه … در ادامه حدیث به اینجا میرسد که حضرت را به داخل مسجد بردند تا با اجبار از حضرت بیعت بگیرند : حضرت امیرالمومنین عليه السّلام در حالى وارد مسجد شدند كه مى فرمودند : بخدا سوگند اگر شمشيرم در دستانم مىبود خود در مىيافتيد كه هرگز بمن غالب نمى شديد، و بخدا سوگند كه من خود را در باب تلاش و كوشش در اتمام حجّت هيچ ملامت و سرزنشى نخواهم كرد زيرا در آن كوتاهى نكردم، اگر فقط چهل مرد با من همراهى و يارى مى نمودند مسلّماً اين جماعت و گروهتان را بهم مىزدم ، پس لعنت خدا بر آن گروهى كه با من بيعت نمود سپس مرا وانهاده و تنها گذاشت.
عمر با لحنى بسيار تند به آن حضرت گفت: بيعت كن! حضرت فرمود: اگر بيعت نكنم چه مىشود؟ گفت: اگر بيعت نكنى تو را با خوارى و ذلّت خواهيم كشت. فرمود: با اين كار بنده خدا و برادر رسول خدا را كشتهايد. أبو بكر گفت: بنده خدا درست است، ولى برادر رسول خدا را قبول نداريم. فرمود: آيا شما منكر پيمان برادرى ميان من و رسول خدا مىباشيد؟- و اين كلام را سه بار تكرار فرمود- سپس رو به آن مجمع نموده و فرمود: اى گروه مهاجر و انصار! شما را به خدا قسم، مگر نشنيديد كه در روز غدير خمّ چنين و چنان گفت؟ و در غزوه تبوك چه گفت؟- آن ولىّ خدا از گفتن هيچ كلامى كه پيامبر در شأن او در حضور امّت گفته بود دريغ نكرده و همه را تذكّر داد- و در پايان هر كدام همه تأييد كرده و مىگفتند: آرى بخدا درست است.
📚 منبع :
کتاب سلیم بن قیس اعلی الله درجة صفحه 222
الاحتجاج طبرسی اعلی الله درجة صفحه 193
2- ابان از سليم نقل كند كه گفت: پيرامون امير مؤمنان عليه السّلام نشسته بوديم، نزد حضرتش گروهى از اصحاب وى حضور داشتند، فردى به حضرتش گفت: اى امير مؤمنان! چه خوب بود كه مردم را به يارى خويش فرا مىخواندى! حضرتش برخاست و خطبه خواند و فرمود: بدانيد كه من شما را به يارى خويش خواندم برنخاستيد، اندرزتان دادم نپذيرفتيد، شما را فراخواندم گوش نكرديد، شما حاضرانى چون غايبانيد، زندگانى چون مردگانيد، كرانى گوش داريد، بر شما آيههاى حكمت را مىخوانم و اندرزهاى سودمند و سرشارتان مىدهم و به جهاد با ستمگران بر مىانگيزمتان، هنوز سخنم به آخر نرسيده مىبينم كه پراكنده شدهايد و دور هم مىنشينيد و با هم شعر مىخوانيد و ضرب المثل مىزنيد و از يك ديگر قيمت خرما و شير را مىپرسيد. مرگتان باد! از نبرد و آمادگى آن خسته شدهايد و دلهاتان فارغ از ياد نبرد است، به چرند و پرندها سرگرم گشتهايد، واى بر شما! با آنان نبرد كنيد پيش از آنكه با شما بجنگند، به خدا سوگند! قومى نبوده و نيست كه در سرزمينش مورد يورش قرار گيرد و خوار و ذليل نشده باشد. به خدا سوگند! گمان نكنم شما چنين كنيد تا كه آنان چنين كنند!دوست داشتم كه مىديدمشان و آنگاه با بصيرت و يقين، خدا را ملاقات مىكردم و از رنج و عذاب شما و از گفتگوى با شما راحت مىشدم. شما چون شترى رها شده را مانيد كه چوپانش را گم كرده است؛ از هر سو كه درآيد از سوى ديگر فرار مىكند، به خدا سوگند! من شما را اين گونه مىبينم كه هر گاه تنور جنگ داغ گردد و مرگ شدت يابد و بسيار شود از على بن ابى طالب جدا شويد مانند جدا شدن سر از تن و جدا شدن مادر به هنگام زائيدن فرزند كه هيچ دستى نتواند آن را باز دارد. اشعث بن قيس كندى به سرزنش گفت: چرا آن گونه كه عثمان رفتار كرد، عمل نكردى؟ على عليه السّلام فرمود: اى دوزخى! مىخواستى آن گونه كه پسر عفان رفتار كرد، عمل كنم؟! اى پسر قيس! از شر آنچه مىگويى به خدا پناه مىبرم! به خدا سوگند! آنچه را كه پسر عفان كرد حتى مايه شرم كسى است كه دين ندارد و حق را نمىشناسد! پس چگونه چنان كنم؟! در حالى كه بيّنۀ خدائى دارم و حجّت پروردگارم در دستم است و حق با من است! به خدا سوگند! اگر انسانى به دشمنش اجازه دهد كه گوشتش را ببرد و پوستش را بدرد و استخوانش را بشكند و خونش را بريزد، در حالى كه مىتواند او را از اين كار باز دارد، چنين ذلتى ناشى از گناه سنگين او و سستى عقل و ضعف قلب او است. اى پسر قيس تو اين گونه باش، اما من اين گونه نيستم. به خدا سوگند! اگر دستم به چنين فردى برسد با شمشير مشرفيّ چنان بر او بنوازم كه از بستر خواب بپرد و كف و مچى برايش نماند و بعد خداوند هر چه خواهد بكند. واى بر تو اى پسر قيس! فرد مؤمن هر گونه مرگى را مىپذيرد ولى خودش را نمىكشد، هر كس بتواند خون خويش را حفظ كند ولى قاتلش را از خود نراند، خودش قاتل خويش است.واى بر تو اى پسر قيس! اين امت به هفتاد و سه گروه پراكنده شوند، تنها يك گروه از آنهاست كه بهشتى است، هفتاد و دو گروه ديگر دوزخى هستند، بدترين و دشمنترين و دورترين آنها از خداوند، اين افسانهسرايانى هستند كه مىگويند:«جنگى نيست»، و دروغ مىگويند؛ خداوند در كتابش و سنّت پيامبرش به نبرد با اين ستمگران و نيز مارقان فرمان داده است. اشعث بن قيس كه از سخن على عليه السّلام خشمگين بود گفت: اى پسر ابو طالب! چرا هنگامى كه افرادى از تيم بن مرّة و بنى عدى بن كعب و پس از آنان بنو اميه با ابو بكر بيعت كردند، نجنگيدى و شمشير نزدى؟ و از هنگامى كه به عراق آمدهاى در هر سخن و خطبهاى كه با ما داشتهاى نبوده كه در پايان آن پيش از به زير آمدن از منبر نگويى كه:«به خدا سوگند! من از خود مردم به آنان سزاوارترم، از پگاه درگذشت رسول خدا هماره به من ستم شده است» پس چرا در دفاع از حقت شمشير نزدى؟! على فرمود: اى پسر قيس! گفتى و حال پاسخ را بشنو؛ اين ترس و فرار از مرگ نبود كه مرا از آن بازداشت، من بيش از هر كسى مىدانم كه آنچه نزد خداوند است برايم از دنيا و آنچه در آن است بهتر مىباشد، ولى آنچه مرا از شمشير كشيدن بازداشت وصيت و پيمان رسول خدا با من بود. رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و اله و سلّم مرا از آنچه امّت پس از حضرتش با من خواهند كرد خبر داده بود، بنا بر اين هنگامى كه كردار امت را با خود ديدم بيش از آنچه از پيش مىدانستم كه رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم به من گفته بود، نبود. گفتم: اى رسول خدا! آنك كه چنان شود چه وصيت و توصيهاى به من داريد؟ فرمود:«اگر يارانى يافتى با آنان جهاد كن و اگر نيافتى دست نگهدار و خون خويش حفظ كن تا كه براى برپايى دين و كتاب خدا و سنت من يارانى بيابى». رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا خبر داد كه به زودى امّت مرا رها خواهند كرد و با فردى جز من بيعت خواهند نمود و جز مرا پيروى خواهند كرد. رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا خبر داد كه من نسبت به او مانند هارونم نسبت به موسىو اندكى پس از حضرتش سرنوشت امّت همانند هارون و پيروانش و گوساله و گوساله پرستان خواهد شد آنك كه موسى به هارون گفت: اى هارون! چرا هنگامى كه ديدى گمراه شدند، از آنان جدا نشدى، آيا مىخواستى مرا نافرمانى كنى؟! «گفت: اى برادر! اين قوم مرا ناتوان ساختند و نزديك بود مرا بكشند» و گفت: اى برادر! مرا سرزنش مكن، ترسيدم كه بگويى ميان بنى اسرائيل جدائى انداختى و وصيتم را بكار نبستى! يعنى هنگامى كه موسى هارون را به جاى خود بر آنان گمارد، به وى فرمود اگر گمراه شدند و يارانى يافت با آنان جهاد كند و اگر نيافت دست نگهدارد و خون خويش را حفظ كند و پراكندهشان نسازد. و من ترسيدم كه برادرم رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم به من چنين گويد كه: چرا ميان امت پراكندگى افكندى و وصيتم را به كار نبستى، به تو گفتم كه اگر يارانى نيافتى دست نگهدارى و خون خود و اهل بيت و پيروانت را حفظ كنى؟ پس از درگذشت رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم مردم به ابو بكر روى آوردند و با وى بيعت كردند، در حالى كه من سرگرم غسل و دفن رسول خدا بودم. سپس به قرآن پرداختم و با خود عهد بستم كه جز براى انجام نماز ردايى برنگيرم و پاى بيرون ننهم تا كه قرآن را در كتابى گرد آورم و چنين كردم، سپس فاطمه را برداشتم و دست پسرانم حسن و حسين را گرفتم و به خانه يكايك مجاهدان بدر و پيشگامان در اسلام از مهاجران و انصار رفتم و آنان را در مورد حقّم به خدا سوگند دادم و آنان را به يارى خويش فراخواندم، از همۀ آنان تنها چهار نفر به دعوتم پاسخ دادند؛ سلمان، ابو ذر، مقداد، و زبير. از خاندانم نيز كسى نبود تا از من پشتيبانى كند؛ حمزه در نبرد احد كشته شده بود و جعفر در نبرد موته، من بودم و دو عامى تندخوى بدبخت ناتوان خوار؛ عباس و عقيل كه تازه از كفر به اسلام روى آورده بودند. مردم مرا ناخوش داشتند و رها كردند، آن گونه كه هارون به برادرش گفت، گفتم:«اى برادر! همانا كه اين قوم مرا ناتوان ساختند و نزديك بود مرا بكشند»هارون برايم الگوى نيكويى است و عهد و پيمان رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم برايم حجّت نيرومندى! اشعث گفت: عثمان نيز چنين كرد! از مردم كمك خواست و آنان را به يارى خويش فراخواند، يارانى نيافت و دست نگهداشت تا كه مظلوم كشته شد! على فرمود: واى بر تو اى پسر قيس! آنك كه اين قوم مرا ناتوان ساختند و نزديك بود مرا بكشند، اگر به من مىگفتند:«البته كه تو را مىكشيم»، آنان را از كشتن خويش باز مىداشتم هر چند كه ياورى جز خويش نمىيافتم، ولى گفتند:«اگر بيعت كنى از تو دست برداريم و گراميت داريم و تو را به خويش نزديك سازيم و برتريت دهيم و اگر بيعت نكنى تو را مىكشيم» چون كسى را نيافتم با آنان بيعت كردم و بيعت من با آنان، باطلشان را حق نمىكند و براىشان موجب حقى نمىشود. اگر عثمان هنگامى كه مردم به او گفتند:«خود را از خلافت خلع كن تا از تو دست برداريم»، خود را از خلافت خلع مىكرد او را نمىكشتند. ولى عثمان گفت:«خودم را از خلافت خلع نمىكنم»، مردم گفتند:«پس ما هم تو را مىكشيم». عثمان هم از آنان دست برداشت تا او را كشتند. به جانم سوگند اگر عثمان خود را از خلافت خلع مىكرد برايش بهتر بود چرا كه خلافت را به ناحق گرفته بود و در آن بهرهاى نداشت و چيزى را ادعا كرده بود كه از او نبود و حق ديگرى را گرفته بود. واى بر تو پسر قيس! سرنوشت عثمان از چند حال خارج نبود: يا كه مردم را به ياريش مىخواند و مردم ياريش نمىكردند و يا كه مردم از او مىخواستند كه ياريش كنند و او آنان را از يارى خويش باز مىداشت، در چنين صورتى بر او روا نبود كه مسلمانان را از يارى پيشواى هدايتگر و هدايتشدهاى كه مرتكب خلاف نشده و اصلا اهل خلاف نيست باز دارد! چه بد مىكرد اگر آنان را باز مى داشت و چه بد مىكردند اگر از نهى او اطاعت مىكردند! و يا كه ستم او و روش بد او مردم را بر آن داشت كه وى را به خاطر ستمش و حكومت بر خلاف قرآن و سنّتاش شايسته يارى نبينند.در حالى كه عثمان بيش از چهار هزار نفر از خاندان و طرفداران و يارانش بودند و اگر مىخواست كه به وسيلۀ آنان مردم را از قتل خويش باز دارد، مىتوانست. چرا مردم را از قتل خويش باز نداشت؟ اگر در آن روز كه همۀ بنو تيم بن مرّة با ابو بكر بيعت كردند، چهل نفر گوش به فرمان مىيافتم حقا كه با آنان جهاد مىكردم و اما روزى كه با عمر و عثمان بيعت كردند، چنين نمىكردم چرا كه من بيعت كرده بودم و فردى مانند من بيعت خويش را نمىشكند. واى بر تو پسر قيس! وقتى عثمان كشته شد و من يارانى يافتم مرا چگونه ديدى؟ آيا در جريان نبرد بصره كه آنان پيرامون شترشان بودند از من سستى، عقبنشينى، ترس يا كوتاهى ديدى؟! شترى كه هر كس بر آن و پيرامون آن مىجنگيد و هر كس كه پس از آن واقعه، بازگشت و توبه نكرد و آمرزش نخواست، ملعون است، چرا كه يارانم را كشتند، بيعتم را شكستند و نمايندهام را در بصره مثله كردند و عليه من شوريدند، با دوازده هزار نفر به سوىشان شتافتم در حالى كه آنان حدود يك صد و بيست هزار نفر بودند. خداوند مرا بر آنان يارى كرد و همهشان را به دست ما كشت و سينۀ مؤمنان را شفا داد. اى پسر قيس! نبرد ما را در صفين چگونه ديدى؟ آيا خداوند به دست ما پنجاه هزار نفر از آنان را در يك جا نكشت و به دوزخ نفرستاد؟ در نبرد نهروان ما را چگونه ديدى؟ آنك كه با مارقان برخورد كردم كه در آن روز به كيش كسانى چنگ آويخته بودند كه تلاششان را در دنيا تباه كردند و مىپنداشتند كه كار درستى انجام مىدهند! خداوند به دست ما در يك جا آنان را كشت و به دوزخ فرستاد و ده نفر هم از آنان بر جاى نماند و از مؤمنان هم ده نفر كشته نشدند. واى بر تو پسر قيس! آيا در عرصههاى نبرد ديدهاى كه پرچم و بيرقم پس آيد؟ اى پسر قيس مرا سرزنش مىكنى؟ منى كه در همه جا يار و همراه پيامبر بودم و در محضرش پيشتاز همۀ رويدادهاى سخت بودم از جلوى دشمن نگريختهام و نه شكست خوردهام و نه كنارى كشيدهام و نه خسته و سست شدهام و نه از جنگ منصرف شدهام و اجازه ندادهام كه دشمن دنبالم كند، زيرا بر پيامبر و وصى پيامبر روا نيست هر گاه كه پيشاپيش امتش با دشمنش به نبرد پردازد، از جنگ برگردد يا كه از آن منصرف شود بايد بجنگد تا كه كشته شود يا كه پيروز گردد. اى پسر قيس! آيا شنيدهاى كه گريخته باشم يا كه حتى از عرصۀ نبرد دور مانده يا عقب كشيده باشم؟ اى پسر قيس! به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد سوگند! اگر در آن روز كه دار و دسته تيم بن مرّة با ابو بكر بيعت كردند (كه مرا به خاطر بيعت با او سرزنش مىكنى) چهل نفر مىيافتم كه همهشان مانند آن چهار نفر آگاه مىبودند، دست نمىدادم و با آنان مىجنگيدم، ولى نفر پنجمى نيافتم لذا خوددارى كردم. اشعث گفت: اين چهار نفر چه كسانى بودند؟ فرمود: سلمان، ابو ذر، مقداد و زبير بن صفيّه پيش از آنكه بيعتم را بشكند؛ او دو بار با من بيعت كرده بود، در بيعت نخست به آن وفا كرد؛ وقتى مردم با ابو بكر بيعت كردند چهل مرد از مهاجران و انصار نزد من آمدند و با من بيعت كردند، زبير در ميانشان بود. به آنان دستور دادم كه سحرگاهان سر تراشيده و سلاح برگرفته در خانهام آماده باشند. از آنان كسى راست نگفت و به من وفا نكرد جز چهار نفر: سلمان، ابو ذر، مقداد و زبير. در بيعت دوّمش با من؛ او و رفيقش طلحة پس از اينكه عثمان كشته شد، نزد من آمدند و با رضا و رغبت با من بيعت كردند، سپس مرتد شدند و پيمان شكستند و حيله كردند و دشمنى ورزيدند و زيانكار شدند و از دينشان برگشتند و خداوند هم كشتشان و به دوزخ فرستاد و اما آن سه نفر ديگر سلمان و ابو ذر و مقداد بر دين محمّد صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم و ملت ابراهيم پايدار ماندند تا كه به ديدار خدا شتافتند، خداى رحمتشان كند. اى پسر قيس! به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد سوگند! اگر آن چهل نفرى كه بيعت كردند به من وفادار مىماندند و سحرگاهان در خانهام آماده مىبودند، پيش از آن كه بيعت ابو بكر بر گردنم باشد، با او به جهاد مىپرداختم و بر اساس حكم خدا با او رفتار مىكردم و اگر پيش از بيعت با عثمان نيز يارانى مىيافتم با آنان جهاد مىكردم و بر اساس حكم خدا با آنان رفتار مىكردم. اما پس از بيعت من با آنان، راهى براى جهاد با آنان وجود نداشت. اشعث گفت: به خدا سوگند! اگر واقعيت اين گونه بوده كه مىگويى، همۀ امت محمد صلّى اللّٰه عليه و اله و سلّم جز تو و پيروانت هلاك شدهاند. على عليه السّلام فرمود: اى پسر قيس! به خدا سوگند! آن گونه كه مىگويم حق با من است، و تنها دشمنان حربى و پيمانشكنان و حيلهگران و منكران و معاندان از امّت محمّد صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم هلاك گشتهاند، اما هر كس كه به توحيد دست آويخته و به نبوّت محمّد صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم و دين اسلام اقرار كرده و از صف ملّت ابراهيم خارج نشده و عليه ما ستمكاران را يارى نكرده و با ما دشمنى نورزيده ولى در امر خلافت دچار ترديد شده و اهل آن را نشناخته و ولايت ما را نيز نشناخته و با ما دشمنى نورزيده، اين فرد مسلمان مستضعفى است كه اميد رحمت خدا بر او مىرود و بايد كه از گناهانش بيمناك باشد.
ابان گويد: سليم بن قيس گفت: در آن روز شيعهاى نبود كه با شنيدن اين سخنان چهرهاش گشوده نشود و خوشحال نگردد، چرا كه امير مؤمنان به شرح موضوع پرداخت و آن را آشكار نمود و از آن پرده برداشت و تقيّه نكرد. و از قاريان مقدس و متقى قرآن كه با ترديد و شك از اظهار نظر در بارۀ خلفاى گذشته خوددارى مىكردند و در بيزارى از آنان احتياط مىكردند، كسى نماند كه به يقين نرسد و آگاه نشود و نظرش عوض نگردد و شكش برطرف نشود و به اطمينان كامل نرسد. و آن گروه از مردم كه از بيعت با على عليه السّلام خوددارى كرده و تنها در ادامۀ بيعت با ابو بكر و عمر و عثمان به على مىنگريستند، ابتدا وقتى اين سخنان را شنيدند، سخن حضرتش را ناخوش داشتند و آثار ناخشنودى در چهرههاشان نمودار بوداما بعدها همينها همهشان آگاه شدند و شكشان برطرف گرديد. ابان گويد كه سليم گفت: تا آن روز هرگز چشمانمان آن گونه در برابر عامّۀ مردم روشن نگرديده بود، چرا كه امير مؤمنان براى مردم پرده از حقايق و وقايع برداشت و حق و حقيقت را آشكار كرد و به شرح و تحليل موضوع خلافت پرداخت و تقيه را كنارى گذاشت. پس از آن روز و پس از آن سخنان. شيعيان زياد شدند و زبان گشودند. تا آن روز، شيعيان كمترين نيروهاى سپاه على عليه السّلام را تشكيل مىدادند و ديگر مردم بدون اينكه على را بشناسند كه خليفه خدا و وصى رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم است و شيعه باشند، همراه آن حضرت مىجنگيدند، اما پس از آن جلسۀ سخنرانى، شيعيان بيشترين و بزرگترين نيرو را تشكيل مىدادند. اين سخنان پس از نبرد نهروان ايراد شد كه حضرتش فرمان آماده باش و حركت به سوى معاويه را داده بود، اما چند صباحى نگذشت كه كشته شد. ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد، با حيله و به ناحق حضرتش را كشت. شمشيرش مسموم بود، از پيش شمشيرش را سمّ آلود كرده بود. درود خداوند بر سرور ما امير مؤمنان باد.
3- [الكافي] ، فِي اَلرَّوْضَةِ ، مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ مَعْمَرٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ عَنْ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ أَيُّوبَ اَلْأَشْعَرِيِّ عَنْ أَبِي عَمْرٍو اَلْأَوْزَاعِيِّ عَنْ عَمْرِو بْنِ شِمْرٍ عَنْ سَلَمَةَ بْنِ كُهَيْلٍ عَنْ أَبِي اَلْهَيْثَمِ بْنِ اَلتَّيِّهَانِ : أَنَّ أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ خَطَبَ اَلنَّاسَ بِالْمَدِينَةِ فَقَالَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ كَانَ حَيّاً بِلاَ كَيْفٍ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كَانَ وَ لاَ كَانَ لِكَانَهُ كَيْفٌ وَ لاَ كَانَ لَهُ أَيْنٌ وَ لاَ كَانَ فِي شَيْءٍ وَ لاَ كَانَ عَلَى شَيْءٍ وَ لاَ اِبْتَدَعَ لِكَانَهُ مَكَاناً وَ لاَ قَوِيَ بَعْدَ مَا كَوَّنَ شَيْئاً وَ لاَ كَانَ ضَعِيفاً قَبْلَ أَنْ يُكَوِّنَ شَيْئاً وَ لاَ كَانَ مُسْتَوْحِشاً قَبْلَ أَنْ يَبْتَدِعَ شَيْئاً وَ لاَ يُشْبِهُ شَيْئاً وَ لاَ كَانَ خِلْواً مِنْ اَلْمُلْكِ قَبْلَ إِنْشَائِهِ وَ لاَ يَكُونُ خِلْواً مِنْهُ بَعْدَ ذَهَابِهِ كَانَ إِلَهاً حَيّاً بِلاَ حَيَاةٍ وَ مَالِكاً قَبْلَ أَنْ يُنْشِئَ شَيْئاً وَ مَالِكاً بَعْدَ إِنْشَائِهِ لِلْكَوْنِ وَ لَيْسَ يَكُونُ لِلَّهِ كَيْفٌ وَ لاَ أَيْنٌ وَ لاَ حَدٌّ يُعْرَفُ وَ لاَ شَيْءٌ يُشْبِهُهُ وَ لاَ يَهْرَمُ لِطُولِ بَقَائِهِ وَ لاَ يَضْعُفُ لِذُعْرِهِ وَ لاَ يَخَافُ كَمَا يَخَافُ خَلِيقَتُهُ مِنْ شَيْءٍ وَ لَكِنْ سَمِيعٌ بِغَيْرِ سَمْعٍ وَ بَصِيرٌ بِغَيْرِ بَصَرٍ وَ قَوِيٌّ بِغَيْرِ قُوَّةٍ مِنْ خَلْقِهِ لاَ تُدْرِكُهُ حَدَقُ اَلنَّاظِرِينَ وَ لاَ يُحِيطُ بِسَمْعِهِ سَمْعُ اَلسَّامِعِينَ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً كَانَ بِلاَ مَشُورَةٍ وَ لاَ مُظَاهَرَةٍ وَ لاَ مُخَابَرَةٍ وَ لاَ يَسْأَلُ أَحَداً عَنْ شَيْءٍ مِنْ خَلْقِهِ أَرَادَهُ لاٰ تُدْرِكُهُ اَلْأَبْصٰارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ اَلْأَبْصٰارَ وَ هُوَ اَللَّطِيفُ اَلْخَبِيرُ وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ أَرْسَلَهُ بِالْهُدىٰ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ فَبَلَّغَ اَلرِّسَالَةَ وَ أَنْهَجَ اَلدَّلاَلَةَ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَيُّهَا اَلْأُمَّةُ اَلَّتِي خُدِعَتْ فَانْخَدَعَتْ وَ عَرَفَتْ خَدِيعَةَ مَنْ خَدَعَهَا فَأَصَرَّتْ عَلَى مَا عَرَفَتْ وَ اِتَّبَعَتْ أَهْوَاءَهَا وَ ضَرَبَتْ فِي عَشْوَاءِ غوائها [غَوَايَتِهَا] وَ قَدِ اِسْتَبَانَ لَهَا اَلْحَقُ فَصَدَعَتْ عَنْهُ وَ اَلطَّرِيقُ اَلْوَاضِحُ فَتَنَكَّبَتْهُ أَمَا وَ اَلَّذِي فَلَقَ اَلْحَبَّةَ وَ بَرَأَ اَلنَّسَمَةَ لَوِ اِقْتَبَسْتُمُ اَلْعِلْمَ مِنْ مَعْدِنِهِ وَ شَرِبْتُمُ اَلْمَاءَ بِعُذُوبَتِهِ وَ اِدَّخَرْتُمُ اَلْخَيْرَ مِنْ مَوْضِعِهِ وَ أَخَذْتُمْ مِنَ اَلطَّرِيقِ وَاضِحَهُ وَ سَلَكْتُمْ مِنَ اَلْحَقِّ نَهْجَهُ لَنَهَجَتْ بِكُمُ اَلسُّبُلُ وَ بَدَتْ لَكُمُ اَلْأَعْلاَمُ وَ أَضَاءَ لَكُمُ اَلْإِسْلاَمُ فَأَكَلْتُمْ رَغَداً وَ مَا عَالَ فِيكُمْ عَائِلٌ وَ لاَ ظُلِمَ مِنْكُمْ مُسْلِمٌ وَ لاَ مُعَاهَدٌ وَ لَكِنْ سَلَكْتُمْ سَبِيلَ اَلظَّلاَمِ فَأَظْلَمَتْ عَلَيْكُمْ دُنْيَاكُمْ بِرُحْبِهَا وَ سُدَّتْ عَلَيْكُمْ أَبْوَابُ اَلْعِلْمِ فَقُلْتُمْ بِأَهْوَائِكُمْ وَ اِخْتَلَفْتُمْ فِي دِينِكُمْ فَأَفْتَيْتُمْ فِي دِينِ اَللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ اِتَّبَعْتُمُ اَلْغُوَاةَ فَأَغْوَتْكُمْ وَ تَرَكْتُمُ اَلْأَئِمَّةَ فَتَرَكُوكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ تَحْكُمُونَ بِأَهْوَائِكُمْ إِذَا ذُكِرَ اَلْأَمْرُ سَأَلْتُمْ أَهْلَ اَلذِّكْرِ فَإِذَا أَفْتَوْكُمْ قُلْتُمْ هُوَ اَلْعِلْمُ بِعَيْنِهِ فَكَيْفَ وَ قَدْ تَرَكْتُمُوهُ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَ خَالَفْتُمُوهُ رُوَيْداً عَمَّا قَلِيلٍ تَحْصُدُونَ جَمِيعَ مَا زَرَعْتُمْ وَ تَجِدُونَ وَخِيمَ مَا اِجْتَرَمْتُمْ وَ مَا اِجْتَلَبْتُمْ وَ اَلَّذِي فَلَقَ اَلْحَبَّةَ وَ بَرَأَ اَلنَّسَمَةَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي صَاحِبُكُمْ وَ اَلَّذِي بِهِ أُمِرْتُمْ وَ إِنِّي عَالِمُكُمْ وَ اَلَّذِي بِعِلْمِهِ نَجَاتُكُمْ وَ وَصِيُّ نَبِيِّكُمْ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ خِيَرَةُ رَبِّكُمْ وَ لِسَانُ نُورِكُمْ وَ اَلْعَالِمُ بِمَا يُصْلِحُكُمْ فَعَنْ قَلِيلٍ رُوَيْداً يَنْزِلُ بِكُمْ مَا وُعِدْتُمْ وَ مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ وَ سَيَسْأَلُكُمُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَنْ أَئِمَّتِكُمْ مَعَهُمْ تُحْشَرُونَ وَ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ غَداً تَصِيرُونَ أَمَا وَ اَللَّهِ لَوْ كَانَ لِي عِدَّةُ أَصْحَابِ طَالُوتَ أَوْ عِدَّةُ أَهْلِ بَدْرٍ وَ هُمْ أَعْدَاؤُكُمْ لَضَرَبْتُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتَّى تَئُولُوا إِلَى اَلْحَقِّ وَ تُنِيبُوا لِلصِّدْقِ فَكَانَ أَرْتَقَ لِلْفَتْقِ وَ آخَذَ بِالرِّفْقِ اَللَّهُمَّ فَاحْكُمْ بَيْنَنَا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ اَلْحَاكِمِينَ قَالَ ثُمَّ خَرَجَ مِنَ اَلْمَسْجِدِ فَمَرَّ بِصِيرَةٍ فِيهَا نَحْوٌ مِنْ ثَلاَثِينَ شَاةً فَقَالَ وَ اَللَّهِ لَوْ أَنَّ لِي رِجَالاً يَنْصَحُونَ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِعَدَدِ هَذِهِ اَلشِّيَاهِ لَأَزَلْتُ اِبْنَ آكِلَةِ اَلذِّبَّانِ عَنْ مُلْكِهِ قَالَ فَلَمَّا أَمْسَى بَايَعَهُ ثَلاَثُمِائَةٍ وَ سِتُّونَ رَجُلاً عَلَى اَلْمَوْتِ فَقَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اُغْدُوا بِنَا إِلَى أَحْجَارِ اَلزَّيْتِ مُحَلِّقِينَ وَ حَلَّقَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَمَا وَافَى مِنَ اَلْقَوْمِ مُحَلِّقاً إِلاَّ أَبُو ذَرٍّ وَ اَلْمِقْدَادُ وَ حُذَيْفَةُ بْنُ اَلْيَمَانِ وَ عَمَّارُ بْنُ يَاسِرٍ وَ جَاءَ سَلْمَانُ فِي آخِرِ اَلْقَوْمِ فَرَفَعَ يَدَيْهِ إِلَى اَلسَّمَاءِ فَقَالَ اَللَّهُمَّ إِنَّ اَلْقَوْمَ اِسْتَضْعَفُونِي كَمَا اِسْتَضْعَفَ بَنُو إِسْرَائِيلَ هَارُونَ اَللَّهُمَّ فَ إِنَّكَ تَعْلَمُ مٰا نُخْفِي وَ مٰا نُعْلِنُ وَ مَا يَخْفَى عَلَيْكَ شَيْءٌ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فِي اَلسَّمٰاءِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصّٰالِحِينَ أَمَا وَ اَلْبَيْتِ وَ اَلْمُفْضِي إِلَى اَلْبَيْتِ وَ فِي اَلنُّسْخَةِ وَ اَلْمُزْدَلِفَةِ وَ اَلْخِفَافِ إِلَى اَلتَّجْمِيرِ لَوْ لاَ عَهْدٌ عَهِدَهُ إِلَيَّ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَأَوْرَدْتُ اَلْمُخَالِفِينَ خَلِيجَ اَلْمَنِيَّةِ وَ لَأَرْسَلْتُ عَلَيْهِمْ شَآبِيبَ صَوَاعِقِ اَلْمَوْتِ وَ عَنْ قَلِيلٍ سَيَعْلَمُونَ .
ترجمه بخشی از حدیث بالا… روزی امیرالمؤمنین از مسجد خارج شد و از کنار محل نگهداری حیوانات که سی رأس گوسفند در آنجا نگه داری می شد، عبور کرد و فرمود: به خدا قسم اگر من به تعداد این گوسفندان، نیرو داشتم، حاکم را از حکومتش برکنار می کردم؛ وقتی عصر شد، تعداد 360 نفر با علی بیعت کردند که تا پای جان در کنار او بجنگند. حضرت به آنها فرمود: بروید و سرهای خود را بتراشید و در محله احجار الزیت حاضر شوید.حضرت سر خود را تراشید و در محل قرار حاضر شد ولی از بیعت کنندگان جز ابوذر، مقداد، حذیفه، عمار و سلمان که در آخر آمد، کسی دیگری حاضر نشد. حضرت در این هنگام دست به آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا این قوم مرا تنها گذاشته و ناتوان کردند، همانگونه که بنی اسرائیل هارون را ناتوان گذاشتند …
📚 منبع :
کافی، جلد 8، صفحه 33، حدیث 5
بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 28 , صفحه 239
بعد از ثبت دیدگاه نتیجه پایین تر نمایش داده میشود